وقتی دانشگاه قبول شدم، هیچ تجربه ای از تنها گشتن توی شهر نداشتم. مادر جان بهار یک روز مرا برد دور بزنیم و یاد بگیرم چطور از تاکسی و اتوبوس استفاده کنم. سوار چه ماشینی بشوم و چه ماشینی نه. چه ساعتی از روز تحت هر شرایطی زنگ بزنم از خانه بیایند دنبالم. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه، و داشتم غر میزدم از اینکه اصلا ای کاش شهرستان قبول می شدم به جای بهشتی که آن سر دنیاست، برایم از پرند پرچمی گفت.
مادر جان بهار میگفت خانوادهاش مصاحبه کردهبودند، گفتهبودند پرند را روی پر قو بزرگ کردیم. کلی مراقبش بودیم. کلی نگرانش بودیم. تنها دلیلی که گذاشتیم ازمان جدا شود این بود که دندانپزشکی قبول شدهبود.
پرند پرچمی را خفاش شب سال 76 کشتهبود. بهش تجاوز کردهبود، دست و پایش را بستهبود، بعد زنده زنده به آتش کشیدهبودش. خفاش شب خیلی آدم کشتهبود، ولی فقط پرند پرچمی را زنده زنده سوزاندهبود. پرند پرچمی که دانشجوی سال پنجم دندانپزشکی در همدان بود. پرند پرچمی که رفته بود به نامزدش سر بزند و برگردد دانشگاه. پرند پرچمی که یک ماه مانده بود عروسی کند.
پرند پرچمی هیچ نسبتی با ما نداشت. ولی شانزده سال بعد، مادر جان بهار هنوز یادش بود که قلب مادر پرند پرچمی را آتش زده بودند و انداخته بودند توی خیابان. هنوز چشمهایش تر میشد وقتی یادش میافتاد. هنوز برای بچههای خودش میترسید، مبادا به سرنوشت پرند پرچمی دچار شوند.
خفاش شب را وقتی گرفتند، اول گفت تبعه افغانستان است و پلیس هم تایید کرد و ملت ریختند به هیاهو که افغانها را بریزید توی دریا. بعد کاشف به عمل آمد یارو هموطن خودمان است و آن همه هیاهو برای هیچ. هیچکدام قتلها را هم گردن نگرفت. وقتی ازش پرسیدند چرا این همه آدم را کشتی، گفت «یک هفتهای اعصابم خرد بود». آخرین حرفش قبل اعدام این بود که «به هیچکس بدهکار نیستم، از هیچکس هم طلبکار نیستم، از همه طلب بخشش دارم».
من شما را نمیدانم، ولی به نظر خودم، اگر کسی برای خفاش شب دل بسوزاند، حتی اگر پدر مادرش باشد و استدلالش به معصومیتِ«بچهی آدم، آدم هم بکشه عزیزه»، باید به اینکه قلبی توی سینه دارد، شک کرد. همین را بسط بدهید به تمام آدمهایی که مسئول زنده زنده سوختن و تکه تکه شدنِ صاحبان این صداها هستند، صداهایی که هرکدامشان پرندِ پرچمیِ کسی بودند. و بسطش بدهید به آدمهایی که پشتِ این دستهای آغشته به خون درمیآیند؛ حالا دلیلشان هرچی که هست، باشد.